آنک که سنگ می شکافت و گیاه می شکفت...
آنک که تاریک ترین ثانیه می گذشت و سپیده دمان پدیدار میشد...
آنک که باد با دست ظریف خود دریا را نوازش می کرد تا موج چشم به جهان بگشاید
و زندگی کوتاه خود را بزید به امید آنکه بتواند دست خویش را بر تن گرم ساحل برساند و بمیرد...
آنک که برگ زرد و خشک برای حفظ ذره ی جان خویش که پیوند میان او و شاخه ی درخت بود در مقابل طوفان حوادث تن به تحمل در می داد...
اینک به سان برگ زرد و خشک می ایستم تا جان خویش را -همین پیوند کوچکی که میان من و توست- از لطمات روزگار حفظ کنم
و با نسیم سحر از شامگاه چشمانت به روشنی روز برسم
تا بتوانم دست خویش را بر پیکر گرم تو برسانم
و بمیرم...
برای آنکه سنگ دلت را بشکافم
و بشکفم :)