شخصی دیگر

قاعده ی چهلم: عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته. نپرس که باید در پی عشق الهی باشم یا عشق مجازی یا عشق زمینی یا عشق آسمانی یا عشق جسمانی؟ از تفاوت ها تفاوت می زاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق، خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میان اش هستی، در آتش اش، یا بیرونش هستی، در حسرت اش! ملت عشق به قلم الیف شافاک

شخصی دیگر

قاعده ی چهلم: عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته. نپرس که باید در پی عشق الهی باشم یا عشق مجازی یا عشق زمینی یا عشق آسمانی یا عشق جسمانی؟ از تفاوت ها تفاوت می زاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق، خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میان اش هستی، در آتش اش، یا بیرونش هستی، در حسرت اش! ملت عشق به قلم الیف شافاک

اگر کاتبی در سرم بود، به سراغت می آمد و به تو شکایت می کرد؛ از خودت. و می گفت:« خسته شدم بس که از تو نوشتم! از سرش بیرون شو!» اما من بجای بیرون کردن فکر تو از سرم، آن کاتب را از سرم خارج می کردم.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۰۴ آذر ۹۷ ، ۰۰:۴۳
    نون
نویسندگان

امروز توی یکی از بهترین نقاط دنیا، دوتا از بهترین آدم های زندگیم رو دیدم و بعد آزمون دو کوپر دادم. از اون چیزی که فکر می کردم خیلی بهتر بود. بعد از اون امتحان بخاطر همه ی ادامه دادن ها تشکر کردم. 

حالا دیگه پرونده ی آمادگی جسمانی توی زندگی من بسته شد. بر خلاف هنرستان، دانشگاه داستان زیباتری داشت! 

 یه فیلم دیدم به نام matrix که توصیه می کنم نگاه کنید. و بیاید با هم راجع بهش صحبت کنیم.

با مامان جونم که صحبت می کردم فهمیدم که تنهایی برای من موهبته و برای اون معصیت! 

 چند ساعت بعد فهمیدم که با پول میشه عشق رو خرید! 

الان هم دارم میرم مدیتیشن کنم که آمیگدالم کوچیک شه. در حالی که احتمالاً آمیگدال کوچیک، با قوه ی تخیل قوی و امواج مغزی تتا و بارگیری اطلاعات از دنیای بیرون در تضاد هست.

فردا اگر زنده بودم شنا می کنم و به استاد فارسی مون گوش میدم.

حنانه اسماعیلی
۰۹ خرداد ۰۲ ، ۲۰:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کسی خواهد آمد

که چشمان تو را خواهد داشت

و همان حرف تو را خواهد زد

و من او را خواهم شناخت.

 

من او را تنگ، در میان بازوانم خواهم فشرد

و او را سخت خواهم بوسید

و با او هم بستر خواهم شد!

تو از بالا ما را نگاه خواهی کرد

و سردی انگشتانم را بر پوست خود حس خواهی کرد

و چشم در چشم من خواهی دوخت

و خواهی گفت:«

ما قبلاً جایی یکدیگر را ندیده ایم؟!»

حنانه اسماعیلی
۱۹ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

درد تو را به قیمت جان خریده ام -تا از آن عبور کنم-
چه درد زیبایی است دردی که از تو به من رسیده باشد!

من، برای جمع کردن چهره ی تو
از هزاران زن عبور کردم اما
نهایتاً تو را در خودم یافتم!

تو در چشمان پسرت بودی
در دست هایش
در تک تک سلول هایش
حتی سلول های سرطانی؛
امانتی سترگ و گران!

«تو» در دستان من است
و درد تو در تن من؛
برای رسیدن به تو باید از تو عبور کنم
این کار را می کنم
برای رسیدن به تو

چرا که هیچ کس به وسعت تو مرا دوست نداشت
و هیچ کس قبل از تو مرا ترک نکرد!

حنانه اسماعیلی
۲۳ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

آزی؛

تولدت مبارک!

یازدهمین سالی که سی و دو سالگی ات را به تنهایی جشن می گیرم.

جایت اینجا خالی است.

کاش بودی!

اگر بودی آغوشت تسکینی بود برای درد ها...

آزی، تولدت از روی خاک مبارک!

حنانه اسماعیلی
۲۴ آذر ۰۰ ، ۱۲:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

برای آزی

برای شب های باران خورده ی چشم هایش.

برای آزی

برای پیچش مو هایش

و زنگ تیز صدایش

وقتی که صحبت می کرد و می خندید!

برای آزی

و فاصله ی بین دندان هایش

- بادکنک های آدامسی-

و توازنِ نا متوازنِ فک اش!

برای آزی

و لب های باریک اش

و دست های ظریف اش

برای آغوش گرم اش

و بوی خوبی که در میان دستان اش جاری بود!

 

... که امروز آزی مشتی خاک است :)

 

حنانه اسماعیلی
۰۳ آبان ۰۰ ، ۱۸:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

آنک که سنگ می شکافت و گیاه می شکفت...

آنک که تاریک ترین ثانیه می گذشت و سپیده دمان پدیدار میشد...

آنک که باد با دست ظریف خود دریا را نوازش می کرد تا موج چشم به جهان بگشاید

و زندگی کوتاه خود را بزید به امید آنکه بتواند دست خویش را بر تن گرم ساحل برساند و بمیرد...

آنک که برگ زرد و خشک برای حفظ ذره ی جان خویش که پیوند میان او و شاخه ی درخت بود در مقابل طوفان حوادث تن به تحمل در می داد...

 

اینک به سان برگ زرد و خشک می ایستم تا جان خویش را -همین  پیوند کوچکی که میان من و توست- از لطمات روزگار حفظ کنم

و با نسیم سحر از شامگاه چشمانت به روشنی روز برسم

تا بتوانم دست خویش را بر پیکر گرم تو برسانم

و بمیرم...

برای آنکه سنگ دلت را بشکافم

و بشکفم :)

 

حنانه اسماعیلی
۲۰ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چون پلک بر هم می نهم تو به خواب آیی
و چون پلک از هم می گشایم تو به یاد آیی!

 

درنگی نیست!
تمام ثانیه ها مملو از توست
تو در خاک جان من ریشه دوانده ای
پاره ای از روح من در دستان توست
و اگر در زمان نباشی،
همچنان در یاد خواهی بود!

حنانه اسماعیلی
۱۵ تیر ۰۰ ، ۲۲:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

انسان ها آزاد آفریده شده اند. آن ها بندۀ شما نیستند که تا هر وقت که می خواهید ایشان را در بند خود نگه دارید.
 اگر شخص یا اشخاصی، بنا به ارزشی که شما به خویش می دادید، به شما احترام گذاشتند به این معنی نیست که تا آخر عمرشان شما را محترم می شمارند.
 یا اگر شخص یا اشخاصی، بنا به محبتی که شما به ایشان کرده اید، به شما بسیار محبت می کنند بخاطر شناخت و درک ایشان از محبت است و به این معنی نیست که تا ابد این محبت پا بر جا خواهد ماند.
 در نتیجه، ارزش خود را حفظ کرده و فکر نکنید اگر کسی به شما لطف دارد، این لطف همیشگی است. گاهی حتی ممکن است کسی که به شما علاقه شدید قلبی داشته، صبحی سر از بستر بر دارد و در یابد که دیگر علاقه ای وجود ندارد.
 دلایل گاهی پنهان می مانند اما همیشه و برای هر اتفاقی، دلیلی است.

 

حنانه اسماعیلی
۱۷ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اگه تمام سوره های قرآن «مریم» بود،

تو یه ظهر جمعه

کل قرآن رو تموم می کردم... !

حنانه اسماعیلی
۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 ابر بارید
آسمان شاداب خندید
شاخه ای از خاک رویید
برگ زرد از شاخه افتاد
مرد از خود ناله سر داد
باز از تو می نوشتم
از سکوت سر نوشتم
تیک تاک ساعت خواب
جیر جیر آهن تاب
از صدای ساز مهتاب
تا خلوص خسته ی آب
باز از تو می نوشتم
جای جای این جهان را
هم زمین، هم آسمان را
هم تو را، هم دیگران را
دین و ایمان و زمان را
شور های کودکان را
در دو چشمان تو دیدم
از خیال خود پریدم
تا به کوی تو رسیدم
لیک بن بستی که دیدم
کوچه ی تلخ شما بود
کوچه ی شیرین فرهاد
کوچه های رفته بر باد
تا نگاهم بر تو افتاد
ابر ها فریاد کردند
تا مرا فرهاد کردند
تا به آغوشم کشیدی
جز تو را دیگر ندیدم
ناگهان از جا پریدم
جز تو را دیگر ندیدم
جز تو را...

 

حنانه اسماعیلی
۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر